سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بسا کس که با نیکویى بدو گرفتار گردیده است و بسا مغرور بدانکه گناهش پوشیده است ، و بسا کس که فریب خورد به سخن نیکویى که در باره او بر زبانها رود ، و خدا هیچ کس را نیازمود چون کسى که او را در زندگى مهلتى بود . [ و این گفتار پیش از این گذشت ، لیکن اینجا در آن زیادتى است سودمند . ] [نهج البلاغه]
دخترک
 
خمار می عشق

                    برو ای عشق میازارم بیش

از تو بیزارم و از کرده ی خویش 

من کجا  اینهمه رسوائیها

دل دیوانه و شیدائیها؟

من کجا اینهمه اندوه کجا ؟

غم سنگین چنان کوه کجا ؟ 

شب طولا نی و بیداری ها

تب سوزنده و  بیماری ها

دیده ی شادی من کور نبود

خنده از روی لبم دور نبود

من پرستوی  بهاران بودم

عالمی روح و دل و جان بودم  

تا تو ای عشق  به دل جا کردی 

سینه را خانه ی غم ها کردی

سوختی بال و پر و جانم  را

ارزو های  فراو انم را  

میگریزم ز تو ای افسونگر

دست بردار از این دل دیگر

دل من  خانه ی رسوائی  نیست

غم من نیز تماشائی نیست  

کودک مکتب تو جانم  سوخت

اتشی بود که ایمانم سوخت

عشق من گرم دل و جانش کرد

شعر من رخنه به ایمانش کرد  

چشمم اموخت به او مستی را

پا نهادن به سر هستی را

بافت با تار امیدم پودش

برد از یاد نبود و بودش  

انچه از دیگر یاران نشنید

از لب پر گو هر من بشنید

 بوته ی خشک بیابانی بود

غافل از عالم انسانی بود  

اشک شب گشتم و ابش دادم

سنبلش کردم و تا بش دادم

انچه در جان و دلم بود صفا

ریختم در دل و جانش ز وفا  

رشته ی مهر به پایش بستم

تا بگیرد زمحبت دستم

تا بتی ساختم از روی نیاز

شد مرا مایه ی امید دراز  

رنگ اندوه به چشمانش بود

در محبت گرو وش جانش بود

روز او بی رخ من روز نبود

به شبش شمع شب افروز نبود  

قصه می گفت ز بیماری دل

زغم هجر و گرفتاری دل

زانکه شب تا به سحر بیدار است

از پریشانی دل بیمار است  

باورم شد که گرفتار دل است

بس که می گفت که بیمار دل است

عشق رویائی او خامم کرد

شور و دیوانگی اش رامم کرد  

پای تا سر همه امید شدم

شعله ور گشتم و خورشید شدم

نرگس فتنه گرش دامم شد

عشق او منبع الهامم شد  

پر از او بودم  جادو بودم

یا نمی دانم خود او بودم

نقش او بود همه اشعارم

خنده هایم نگهم گفتارم  

خوب چون دید گرفتار دلم

آفتی  شد پی آزار دلم

قصه ی عشق فراموشش شد

کر ز گفتار دلم گوشش شد  

عهد و پیمان همه از یاد ببرد

دفتر عشق مرا باد ببرد

رنگ اندوه ز چشمانش رفت

لطف و پاکی  ز دل و جانش  رفت  

شد  سرا پا  همه تزویر و ریا

مرد در سینه ی او مهر و وفا

دیگر او مایه ی امیدم نیست

ارزو ی دل نو میدم نیست  

اه ای عشق زتو بیزارم

تا ابد از غم دل بیمارم

برو ای عشق میازارم بیش

از تو بیزارم و از کرده ی خویش


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط اوا 87/3/4:: 9:59 صبح     |     () نظر