دست بالا بردم ,
تا که دستان پر از خواهش من را شايد ,
مهر او دريابد .
بارها خوانده ام او را اما ,
او مرا مي شنود ؟
و ميان همه هستي بي پايانش ,
او مرا مي بيند ؟
در جهاني که , هزاران مه و خورشيد در آن ناچيزند ,
ذره را راهي هست ؟
بارش ابر سپيد ,
تاري پنجره , وهم مرا مي شويد .
کهکشاني به دل پنجره ام جاي گرفت ,
و خدايي به دل کوچک من .
قاصدي در راه است ,
و پيامي از نور .
مي تواني که بخواني تو مرا ,
من تو را مي شنوم , مي بينم .
ميل جاري شده در خواندن تو ,
پاسخ ماست .
رود با ميل خودش جاري نيست ,
جذبه مهر فرا خوانده ز دريا ,
سبب جاري رود .
دست خالي مرا نور اجابت پر کرد .
چشم نمناک مرا ,گريه شوق ...