سفارش تبلیغ
صبا ویژن
برترین پارسایى نهفتن پارسایى است . [نهج البلاغه]
دخترک
 
وفا

کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط اوا 87/3/21:: 9:7 صبح     |     () نظر
 
خمار می عشق

                    برو ای عشق میازارم بیش

از تو بیزارم و از کرده ی خویش 

من کجا  اینهمه رسوائیها

دل دیوانه و شیدائیها؟

من کجا اینهمه اندوه کجا ؟

غم سنگین چنان کوه کجا ؟ 

شب طولا نی و بیداری ها

تب سوزنده و  بیماری ها

دیده ی شادی من کور نبود

خنده از روی لبم دور نبود

من پرستوی  بهاران بودم

عالمی روح و دل و جان بودم  

تا تو ای عشق  به دل جا کردی 

سینه را خانه ی غم ها کردی

سوختی بال و پر و جانم  را

ارزو های  فراو انم را  

میگریزم ز تو ای افسونگر

دست بردار از این دل دیگر

دل من  خانه ی رسوائی  نیست

غم من نیز تماشائی نیست  

کودک مکتب تو جانم  سوخت

اتشی بود که ایمانم سوخت

عشق من گرم دل و جانش کرد

شعر من رخنه به ایمانش کرد  

چشمم اموخت به او مستی را

پا نهادن به سر هستی را

بافت با تار امیدم پودش

برد از یاد نبود و بودش  

انچه از دیگر یاران نشنید

از لب پر گو هر من بشنید

 بوته ی خشک بیابانی بود

غافل از عالم انسانی بود  

اشک شب گشتم و ابش دادم

سنبلش کردم و تا بش دادم

انچه در جان و دلم بود صفا

ریختم در دل و جانش ز وفا  

رشته ی مهر به پایش بستم

تا بگیرد زمحبت دستم

تا بتی ساختم از روی نیاز

شد مرا مایه ی امید دراز  

رنگ اندوه به چشمانش بود

در محبت گرو وش جانش بود

روز او بی رخ من روز نبود

به شبش شمع شب افروز نبود  

قصه می گفت ز بیماری دل

زغم هجر و گرفتاری دل

زانکه شب تا به سحر بیدار است

از پریشانی دل بیمار است  

باورم شد که گرفتار دل است

بس که می گفت که بیمار دل است

عشق رویائی او خامم کرد

شور و دیوانگی اش رامم کرد  

پای تا سر همه امید شدم

شعله ور گشتم و خورشید شدم

نرگس فتنه گرش دامم شد

عشق او منبع الهامم شد  

پر از او بودم  جادو بودم

یا نمی دانم خود او بودم

نقش او بود همه اشعارم

خنده هایم نگهم گفتارم  

خوب چون دید گرفتار دلم

آفتی  شد پی آزار دلم

قصه ی عشق فراموشش شد

کر ز گفتار دلم گوشش شد  

عهد و پیمان همه از یاد ببرد

دفتر عشق مرا باد ببرد

رنگ اندوه ز چشمانش رفت

لطف و پاکی  ز دل و جانش  رفت  

شد  سرا پا  همه تزویر و ریا

مرد در سینه ی او مهر و وفا

دیگر او مایه ی امیدم نیست

ارزو ی دل نو میدم نیست  

اه ای عشق زتو بیزارم

تا ابد از غم دل بیمارم

برو ای عشق میازارم بیش

از تو بیزارم و از کرده ی خویش


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط اوا 87/3/4:: 9:59 صبح     |     () نظر
 
باز هم خاطره ها

زمان گذرگاه خاطره ها  ریزودرشت  سردوگرم  تلخ و شیرین  زمان گذرگاه خاطره هاست .

تصور کن وبهار نیمه گذشته را به یاد بیاور همین دیروز:یامقلب القلوب والابصاروچندی بعد شکوفه وتحول و امروز آن شکوفه های رنگی تنها گلبرگ های دردست بادند گریزان در سطح خیابان که بوسه بر خاک می زنند همان ها که عشوه گری می کردند زمانی بر روی بلند ترین شاخساران امروز می دوند از پی روز های گذشته .

من همان گلبـــــــــــرگ پژمرده شکوفه ای در بادام نشسته در خاک در عزای روزهای رفته خاطره ای در جاده ی زمان .

آرام می پیمایی روزهارا و پشت سر می نهی ومن وتووقصه ی دیدارمان به خاطره می پیوندد هر دو خسته از بازی تقدیر به آن جمله می اندیشیم که: ((هر چه پیش آیدخوش آید ))اما من می دانم آنچه پیش خواهد آمدبرای من خوش نخواهد آمد در جستجوی پلی هستم تا امروزم را به دیروزم پیوند دهم تا بدوم  وبه دیروز ها برسم اما پلی که مرا به دیروز متصل می کند فقط مرور مکرر خاطره هاست و عبور از آن ناممکن .

اگر چه شکوفه های بهاری ثمره ای دارند اما ثمره ی خاطره های من چیزی جز اشـــــــــــک نخواهد بود هر روز به امید تغییر طلوع خورشید بیدار می شوم و باز هم خورشید از مشرق طلوع می کند و در مغرب غروب و با غروب خود دلتنگی را به جان مردم این شهر می پاشد شهر در سکوت غروب آرام می گیرد و آشوب دلم آغاز می شود:باز هم نیامد .

چگونه چشم از جاده بگیرم که تنها روزنه ی امیدم است چگونه باز گردم به واقعیت که تنها تکیه گاهم رویاست .

کی می آیی ؟؟می دانم !! دیر دیر می آیی خیلی دیر .

کاش ماشین زمان داشتم !!!تا به روز های شاد گذشته برگردم و تنها یک آرزو کنم که در گذشته بمانم هر بهایی که بخواهد می دهم حتی حاضرم جان دهم .ورق پاره های دفتر خاطرات را چقدر دور کنم چقدر اواز غـــــــــــــــــــم بخوانم چقدر اشک بریزم بهـــــــــــــــــای باتو بودن چیست ؟؟؟

بهای بی تو بودن که بسیـــــــــــار سنگین است !!  

 

 

هرکـــــی باحقیـــــــقته تــــودلش محبت

هرکـــــی با یه قلـــب پاک عاشقه رفاقته

مثل من همیــــــشه تنــــــها می مــــونه

یـــــــه غریــــقه که تودریــــا می مـونه

خوش به حالت که تو بــــــی محبـــتـــی

بـــــــــردی ازیـــــــــــاد مــــــــــــــرا

مثـــــــــل طوفــــــان اومـــدی گذشتی و

دادی بـــــــربـــــــــــــــاد مــــــــــــرا

تــــــــومــن وشــــکسـتی آفـــــــرین به تو

باهــــــمه نشــــســــــتی آفــــــــرین به تو

تـــــــوبامـــــن عهــــدووفــــاروبســـتی و

خودتــــــــم گــــــســــــستــــی آفرین به تو

تــــــو هنــــــــــوز عشق منی اسیــــــــرتم

عمــــــــــرمنــــــــــی اسیـــــــــــــرتم

مــــــــــن و کـــــــشـت این دل غـــــــافل

یـــــــه پریـــــشــــون دلــــــم چیـــکار کنم

خـــــــــون دلـــــــــم چیـــــــــکارکــــــــنم

مــــــــــگه آروم مـــــــــی شـــه ایـــــن دل

چــــه کنم چشمـای تواشــــک چشمــامو ندیده

شـــــوروحـــال عشـــــقه تــوازدلم پا نکشیده

تـــــا زمـــونی کـه پـی مـحبتـم مستـحق غمـــتم

منـــــــه دیـــــونه که باحقیــــقتم مستحق غمتــم


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط اوا 87/2/9:: 9:24 عصر     |     () نظر
 
سال نو مبارک

روز هجران وشب فرقت یار آخر شد

زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد

آن همه ناز و تنعم که خزان می فرمود

عاقبت در قدم باد بهار آخر شد

بعد از این نور به آفاق دهم از دل خویش

که به خورشید رسیدیم و غبار آخر شد

آن پریشانی شب های دراز و غم دل

همه در سایه ی گیسوی نگار آخر شد

ساقیا عمر دراز و قدحت پر می باد

که به تدبیر تو اندوه خمار آخر شد

شکر ایزد که به اقبال کله گوشه ی گل

نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد

باورم نیست ز بد عهدی ایام هنوز

قصه ی غصه که در دولت یار آخر شد

صبح امید که بد معتکف پرده ی غیب

گو برون آی که کار شب تار آخر شد

گرچه آشفتگی کار من از زلف تو بود

حل این عقده هم از زلف نگار آخر شد

در شمار ارچه نیاورد کسی حافظ را

شکر کان محنت بی حدو شمار آخر شد

 

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط اوا 87/1/6:: 11:22 صبح     |     () نظر