شاید بتوانم در وای عشق کلبه ای رنگین تر از رنگ بال پروانه ها بسازم پنجره اش را باز کنم تا بشود
مامن امنی برای پروانه های عاشق شمع وجود را بر طاقچه ءمهر روشن کنم تا پروانه راز عاشق شدنش را
برایم بگوید ومن بی ریای بی ریا در سوز دل او اشک حسرت بریزم دل را مفروش کنم با فرش عاطفه
و دیوانگان بی مهر را در آن مهر و یک رنگی بیاموزم اما نه ...
می خواهم به غول تنهایی بگویم که دیگر در مدار
زندگی کسی را ندارم که از عشق به پروانه بگویم یا کسی را ندارم که از عشق و بودن برایش درد دلی
بگویم می خواهم مقابل پنجره خزه ای بکارم تا ظالمانه پروانه ها را برایم شکار کند برکه ای بسازم و
در آن مرغابیان بی مهری پرورش دهم می خواهم نهال بی توجهی را از نو بکارم و آن را با نا امیدی
ابیاری کنم می خواهم از کینه برای پروانه ها سخن بگویم و به آنها بگویم که از شما بیزارم از شما که
عاشقید شما که عشق را حتی به قیمت بالهایتان انتخاب کردید ولی من عشق و معشوق امید و مهر و زندگی
را با هم از دست داده ام ..
کلمات کلیدی:
زندگی پایان یک هستی است نه عشق زندگی زیباست نه مهرش نه کینه اش نه حسرتش
همیشه خزان است و اشک
آری می دانم اگر اشکی نبود شادی را نمی فهمیدیم واگر خزان نبود بهار را نمی شناختیم اما مگر شادی و
بهاری هم وجود دارد هرگز
در زندگی فقط و فقط مرگ زیباست تا شاید وجودی از بین رود و جایی برای آغاز رنج دیگری باز شود
زندگی همیشه و همیشه در تمام روز های خدا دریایی طوفانی و گردبادی هولناک آسمانی ابری و گرگی
درنده است . زندگی باتلاقی است عفن که همه را در خود فرو می برد و در میان جانوران بی کسی و تنهایی
وحشت و نفرت غرورو تکبر گرفتار می سازد .
آیا درست نیست ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مطمئنا" همینطور است !!!!!!!!!
به دست عاشق شیرین تو دادی دشنه ء سنگین که بر قلبش فرود ارد وتا امروز چشم اسمان در سوگ عشق او شرر بارد .
کلمات کلیدی:
چرا باید زندگی را در نگاه یک آینه دید ؟ سردی نگاهش و بی پروایی در سخنش مرا به این باور می دارد
که او را نیز باید ترک کرد
من چه زود رازهای پنهان قلبم را با او در میان گذاردم چه زود اشکهایم را برایش ریختم و چه زود به او
اعتماد کردم
شیفته ء نگاه همدرد او شدم وعاشقانه دست مهربان دوستی را به سوی او دراز کردم صادقانه و بی پروا
گفتم ان چه را که نباید می گفتم .
وقتی به خط ممتدی که آن را زندگی می نامند می اندیشم می فهمم که باید شکست در تمامی ثانیه ها این حکم
روزگار است
با شلاق تنهایی مرا حد زنند و در سلول بی کسی حبسم کنند
من محکوم به حبس ابدم .
کلمات کلیدی:
کاش وقتی باران بی امان تنهایی اسمون زندگی مو ابری کرده بود نمی رفت
کاش وقتی شنید بهش نیاز دارم تا زنده باشم سایه بون تن خستم می شد
من دوستش داشتم با همه ی وجودم با همه احساسم . اما عجله کردم تقصیر خودم بود که رفت
نباید بهش می گفتم دوستش دارم نباید بهش می گفتم که عاشقش شدم
شاید اونوقت بیشتر پیشم می موند تا دوستتدارم رو از زبونم بشنو
شاید انوقت می تونستم بهش ثابت کنم که دوستش دارم
شاید می تونستم دلشو به دست بیارم یا شاید اونوقت اونم دیگه بهم عادت کرده بود
اما حالا دیگه دیره خیلی دیر من تنهام و اون رفته من چشم به راه و منتظر و اون ..........
همه زندگی من خلاصه شده تو کاش شاید چرا
و گریه و انتظار .....
اما یه جایی تو دلم یه روزنه ی کوچیک برای امید باز گذاشتم امید به اینکه برگرده امید به اینکه بتونم عاشقش
کنم
کلمات کلیدی:
شاید اگر بودی تمام دل تنگی هایم معنا می شد
وحالا با نبودنت حسرت هایم رنگ غروب گرفته
می دانم که متعجبی چون همیشه طلوع وغروب
برایم مفهوم دیگری داشتند اما گذشت زمان
نادانی و نفهمی من را ربود
طلوع زمانی برایم زیبا بود که
می امدی در میان باغ شقایق های دلم جا بگیری
اما روزهاست که تو مسیر قلبم و جاده ی جاودان
خود را فراموش کرده ای روز هاست که طلوع
دیگر برای تو مفهوم دیدار را ندارد شاید هم
دارد اما دیداری که من در ان حضورندارم
دیداری که فقط تداعی خاطرات دیدارهاست
غروب برایم یاداور اشک ها و لبخند ها بود
بود چون دیگر دیداری نیست که در پس ان
در غم جدایی اشکی بریزیم وهمدیگر را
تا طلوع فردا به خدا بسپاریم
کاش بازهم بودی تا آرزو هایم معنا می گرفت
کلمات کلیدی:
تا همیشه ی دنیا به او وفا دار خواهم ماند با اینکه می دانم من کسی نبودم که بتوانم دل بزرگش را
به دست اورم نمی دانم چرا اما هرگزبه من اعتماد نکرد هرگز باور نکر د که من او را به خاطر او
بودنش می خواستم نه می خواهم من اورا می خواستم چون او بود و چون بود ولی هر گز درک
نکردم چرا اومرا نخواست فقط می خواستم کنارش باشم و او بودنم را نمی خواست و احساسم
را دوروغ می دانست .
اما هنوز می گویم دوستتدارم ای بهترینم .
کلمات کلیدی:
وقتی اومد تنها بود نمی دونم شاید به هر حالا می گفت تنهاست
می گفت از دست زندگی و رو زگار خسته است می گفت عشق رو گم کرده
گفتم هر جایی حرف از غم و عشق باشه من هستم گفت دسته همو بگیریم
گفتم معنی زندگی .همینه من همراهش شدم تا غم هاشو فراموش کنه
تا به چیز هایی که داره فکر کنه و برای اون نداشته هایی که داشتنش خیلی بده
و نداره شکر کنه ولی امان از چرخش این روزگار قرار بود من به اون کمک کنم حالا
اگه اون نبود منی هم وجود نداشت اگه یک رو لنگر کشتی پهلو گرفتشو از ساحل دلم می کشید
دریای غم دلم طوفانی می شد این شد که دست به دامان پری های دریاشدم لنگر کشتی شو
سپردم به دستشو تا اونو تو عمیق ترین و دور ترین جای ممکن تو در یای قلبم پنهان کنن
اره منی که قرار بود اونو از دلبستگی رها کنم خودم دل بستش شدم
وقتی گفتم دیگه نباید بری خندید
شما نمی دونین معنی لبخندش چی بود ؟
لبخندش باهمیشه فرق می کرد کمی تلخ بود
حالا هر روز ارزو می کنم کاش نبودم یانه کاش نره
کاش نمی رفت
کلمات کلیدی:
یکی بود تنهای تنها زیر یه درخت تو باغ دلتنگی نشسته بود خسته و دلزده از روزگار
می گفت اخه قربونت برم خدا چی می شد من تو تنهایی هام تنها نبودم چی می شد
یکی می اومد دستمو می گرفت یا نه یکی بود تا من دستشو می گرفتم یا نه اصلا
جفتمون دسته همو می گرفتیم همینطور باخودش فکر می کرد و با خداش صحبت می کرد
می گفت می دونم که تو تنهایی ها هم تنها نیستم چون تو هستی اما اما نه می دونم می تونی دستمو بگیری
ولی من که هیچی خدا بی خیال همین که خودت کنارمی بسه تو افکارش غرق بود که یکی اومد
به درخت تکیه داد اونم خسته بود گفت سلام دلتنگ قصه ی ماهم گفت سلام حالا دیگه اون یکی که بود یکی نبود
هر چند که توی تنهایی هاش تنها نبود
کلمات کلیدی:
ترسم ز بیدادت شبی مستانه ساغر بشکنم
بیگانه گردم از وفا عهد تو دیگر بشکنم
دل را چو جام لاله ای بیرون کشم از سینه ام
این دشمن دیرینه را بادیده ی تر بشکنم
چون شعله ی اتش شوم سوزان شوم سر کش شوم
عهدی که بستم از وفا می ترسم اخر بشکنم
همچون گلت پرپر کنم چشمت پر از گوهر کنم
از دردو حسرت عاقبت ان روی چون زر بشکنم
با چشمهای دل سیه در سینه ها غوغا کنم
باشور و شعرو خنده ها بازار گوهر بشکنم
ریزم به روی شانه ها گیسوی همچون خرمنم
قامت قیامت سازم و غوغای محشر بشکنم
می با رقیبانت زنم صد شعله بر جانت زنم
اخر دل رسوای تو چون شاخ بی بر بشکنم
از رشگ مجنونت کنم از غصه دل خونت کنم
اری همای عشق را باید شبی پر بشکنم
کلمات کلیدی:
بهار لشگر کشید با با لشگری از گل و شکوفه
انقدر ارام ارام شبیهخون زد که زمستان را یارای مقابله نبود
نمی دانم چرا ولی از همان وقتی که دخترک هشت ساله ای بودم و
ارزو ی تور ولباس عروسی داشتم تا حالا که لباس عروسی برام فقط یه لباس محسوب می شه
وقت اومدن بهار درختارو عروس دشت می دونستم که گل ها و شکوفه های کوچیک زیر پاشون
همون بچه کوچولوهایی بودن که نقل و سکه های مبارک بادو از زیر پای عرس جمع می کنن
همیشه فکر می کردم چرا لباس عروس درخت سیب یا گیلاس صورتیه مگه لباس عروس نباید سفید باشه ؟
امروز سالهاست که دارم به تفکرات کودکانم لبخند می زنم اما بهار هنوز بهاره و درختای توی دشت هر ساله
عروس می شن وهنوز بعضی وقتی به این فکر می کنم که چرا وقتی خواب بودم عروسی تموم شد ودرختا لباساشونو
عوض کردن هنوزم از اینکه داماد این عروسی هر ساله رو ندیدم گاهی به یاد کودکی دلگیر می شم
هجوم دوباره ی کاروان گل مبارک
کلمات کلیدی: