زمان گذرگاه خاطره ها ریزودرشت سردوگرم تلخ و شیرین زمان گذرگاه خاطره هاست .
تصور کن وبهار نیمه گذشته را به یاد بیاور همین دیروز:یامقلب القلوب والابصاروچندی بعد شکوفه وتحول و امروز آن شکوفه های رنگی تنها گلبرگ های دردست بادند گریزان در سطح خیابان که بوسه بر خاک می زنند همان ها که عشوه گری می کردند زمانی بر روی بلند ترین شاخساران امروز می دوند از پی روز های گذشته .
من همان گلبـــــــــــرگ پژمرده شکوفه ای در بادام نشسته در خاک در عزای روزهای رفته خاطره ای در جاده ی زمان .
آرام می پیمایی روزهارا و پشت سر می نهی ومن وتووقصه ی دیدارمان به خاطره می پیوندد هر دو خسته از بازی تقدیر به آن جمله می اندیشیم که: ((هر چه پیش آیدخوش آید ))اما من می دانم آنچه پیش خواهد آمدبرای من خوش نخواهد آمد در جستجوی پلی هستم تا امروزم را به دیروزم پیوند دهم تا بدوم وبه دیروز ها برسم اما پلی که مرا به دیروز متصل می کند فقط مرور مکرر خاطره هاست و عبور از آن ناممکن .
اگر چه شکوفه های بهاری ثمره ای دارند اما ثمره ی خاطره های من چیزی جز اشـــــــــــک نخواهد بود هر روز به امید تغییر طلوع خورشید بیدار می شوم و باز هم خورشید از مشرق طلوع می کند و در مغرب غروب و با غروب خود دلتنگی را به جان مردم این شهر می پاشد شهر در سکوت غروب آرام می گیرد و آشوب دلم آغاز می شود:باز هم نیامد .
چگونه چشم از جاده بگیرم که تنها روزنه ی امیدم است چگونه باز گردم به واقعیت که تنها تکیه گاهم رویاست .
کی می آیی ؟؟می دانم !! دیر دیر می آیی خیلی دیر .
کاش ماشین زمان داشتم !!!تا به روز های شاد گذشته برگردم و تنها یک آرزو کنم که در گذشته بمانم هر بهایی که بخواهد می دهم حتی حاضرم جان دهم .ورق پاره های دفتر خاطرات را چقدر دور کنم چقدر اواز غـــــــــــــــــــم بخوانم چقدر اشک بریزم بهـــــــــــــــــای باتو بودن چیست ؟؟؟
بهای بی تو بودن که بسیـــــــــــار سنگین است !!
هرکـــــی باحقیـــــــقته تــــودلش محبت
هرکـــــی با یه قلـــب پاک عاشقه رفاقته
مثل من همیــــــشه تنــــــها می مــــونه
یـــــــه غریــــقه که تودریــــا می مـونه
خوش به حالت که تو بــــــی محبـــتـــی
بـــــــــردی ازیـــــــــــاد مــــــــــــــرا
مثـــــــــل طوفــــــان اومـــدی گذشتی و
دادی بـــــــربـــــــــــــــاد مــــــــــــرا
تــــــــومــن وشــــکسـتی آفـــــــرین به تو
باهــــــمه نشــــســــــتی آفــــــــرین به تو
تـــــــوبامـــــن عهــــدووفــــاروبســـتی و
خودتــــــــم گــــــســــــستــــی آفرین به تو
تــــــو هنــــــــــوز عشق منی اسیــــــــرتم
عمــــــــــرمنــــــــــی اسیـــــــــــــرتم
مــــــــــن و کـــــــشـت این دل غـــــــافل
یـــــــه پریـــــشــــون دلــــــم چیـــکار کنم
خـــــــــون دلـــــــــم چیـــــــــکارکــــــــنم
مــــــــــگه آروم مـــــــــی شـــه ایـــــن دل
چــــه کنم چشمـای تواشــــک چشمــامو ندیده
شـــــوروحـــال عشـــــقه تــوازدلم پا نکشیده
تـــــا زمـــونی کـه پـی مـحبتـم مستـحق غمـــتم
منـــــــه دیـــــونه که باحقیــــقتم مستحق غمتــم
کلمات کلیدی:
روز هجران وشب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
آن همه ناز و تنعم که خزان می فرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
بعد از این نور به آفاق دهم از دل خویش
که به خورشید رسیدیم و غبار آخر شد
آن پریشانی شب های دراز و غم دل
همه در سایه ی گیسوی نگار آخر شد
ساقیا عمر دراز و قدحت پر می باد
که به تدبیر تو اندوه خمار آخر شد
شکر ایزد که به اقبال کله گوشه ی گل
نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد
باورم نیست ز بد عهدی ایام هنوز
قصه ی غصه که در دولت یار آخر شد
صبح امید که بد معتکف پرده ی غیب
گو برون آی که کار شب تار آخر شد
گرچه آشفتگی کار من از زلف تو بود
حل این عقده هم از زلف نگار آخر شد
در شمار ارچه نیاورد کسی حافظ را
شکر کان محنت بی حدو شمار آخر شد
کلمات کلیدی:
دلتنگ نیستم خسته و بی حوصله هم نیستم اصلا نیستم که بدانم چگونه ام !روزها را سپری می کنم خاکستری ، نه آبی آبی نه سیاه ِسیاه کدرو مه آلود آسمانم نه تیره است نه روشن در میان باران های ریز پاییزی چشمانم گاه باران ریزند و گاه خندان ز برقِ شوق یک دوستت دارم ساده وروزهایم نه شیرینند نه تلخ ،گس مثل نوبر خرمالوهای پاییزی حیاط همسایه که گاهی وقتی دزدانه برای دیدن غروب به پشت بام می روم آنها را نیز می بینم .روزم شیرین می شود وقتی هست و تلخ می شود در سایه ء یک شک عبور می کنند روزهایم فقط به یاد آن بیت که زندگی هندسه ء ساده ء تکرار نفس هاست و شبهارا می خوابم اگر بیاید به سراغم پهنه ی وسیع رویا فقط به امید رویاها هر چند رویاهایم هم مانند روزهایم کدر باشند اما کور سوی نوری که می تابد به سوی رویاهایم از دریچه ی امید حضورش تاریکی رویا هایم را سایه روشن می کند و کتاب زندگی ام را خط خطی.
گاهی می خندم به دلتنگی و دوست داشتن مسخره و کودکانه ام و گاهی غرّه می شوم به دوست داشته شدن نه چندان واقعی ام .
صندوقچه ء راز دلم را پر کردم از نگین های باران نمای اشک وگاهی آنها را تنها و تنها نثار دلم و نثار بالشم می کنم در ظاهر نقابی نواختم بر صورتم از خنده ای کاغذ ی و بی تفاوت می گذرم از بود و نبود .
هیچ وقت هیچ کس نبودونگفت که ممکن است اسیر شوم در دام بی کسی هایم یا معتاد شوم به تنهایی هایم یا باور نکنم عشق را تا پر بزند پرنده قلبم ،اما قانون زندگی که او عاشق شکستن آن است ،به من یاد داد که می توانم بشکنم، که آشنایی و دوستی یک اتفاق و جدایی یک قانون است ،اما کسی نگفت اگر شکستم محکوم به فنا نیستم..
آن روز را به یاد می آورم که پیوند زدیم تکه های شکسته ء قلبهایمان را به هم تا بسازیم قلبی نو زهم نمی دانم چگونه تکه های این قلبهای شکسته پازلی شد برای بازی کودکانه و نشستند کنار هم تا آن لحظه که هر دو گشتیم همه جارا به دنبال یک تکه ونیافتیم به هم لبخند زدیم و گفتیم با یک تکه که اتفاقی نمی افتد لبه ء شکسته اش هم که برنده نیست و کار می کند وآن را در جای أمن گذاشتیم تا دور از رگبارهای حوادث و تند باد های سرنوشت و بازی های تقدیر باشد اما فقط به خیالمان جایش أمن بود و هست فقط به خیالمان .
آه چه دلتنگ است قاب پنجره ء اتاقم و چه دلتنگ اشک های شیشه چنگ می زنند به قاب دلم و تمنّای کمک دارند هوای نم گرفته ی اتاقم دلتنگی ام را فریاد می زند.اما مگردلتنگم ؟؟...نمی دانم !!!
التماس نمناک شیشه را می شنوم به سویش می روم انگشتم را آرام به رویش می کشم در امتداد حرکت دستم اشکش به پایین لیز می خورد اما حسش نمی کنم روی بخار شیشه اثر انگشتم به جامی ماند اتاق کمی تاریک است با اثر به جا مانده روی شیشه می نویسم ادامه ء نامش را پنجره را بازمی کنم تا باران را در آغوش گیرم تا بغض شیشه را بشکنم و او را از اشک برهانم شیشه را در آغوش گرم اتاق رها می کنم و خود باران را به مهمانی دستانم، دستانِِِ گر گرفته ام دعوت می کنم بی پروا و سخاوتمند آسمان که اشکش را نثارم می کند و من همچنان در جاده ای به امتداد خاطره حرکت می کنم ،یاد روزی می افتم که گفت به خاطرم گریه کرده است و هنوز من در حیرتی عظیم مانده ام .یعنی حقیقت است ؟؟؟..نه!!!!
باران شدت گرفته اتاق سرد شده اما شیشه گرم است و من در میان خاطرات غرق در میان همه ء بودن ها و نبودن ها من مقصرم همیشه من مقصرم از آن روز نحسی که آمدم به این دنیا تا به حال ،چرا ؟نمی دانم !من مقصرم که رد پایش در دلم جا ماند من مقصرم که دوستش داشتم .!داشتم ؟؟!!دارم .من مقصرم که مرا به هیچ می خواهد من مقصرم که باران می بارد و او خیس شدن را دوست ندارد و چتر می خواهد ومن عاشق بارانم باران ،که یاد او را زنده می کند برایم من مقصرم که نمی خواهم مال کسی باشد به غیراز خودم من مقصرم که دستم به ابر ها و خورشید نمی رسد تا نثارش کنم من مقصرم که دل دیگران بزرگتر و بهتر است برای شنیدن حرفهایش من مقصرم که زود به این دنیا آمدم و بزرگتر شدم از او من مقصرم که دلم زود می شکند و همیشه من مقصرم من من من .
آسمان همچنان می بارد اتاقم دیگر کاملا سرد است اما شیشه در حرارت بخاری گرم و دیگر دلگیر نیست از سخاوت آسمان اما اتاق دیگر تاریک نیست در روشنایی سپیده دم کاغذ ها ونوشته ها و یاد هارا می بینم و جای نمناک نامش را جاده ء خاطره را رها می کنم می روم تا رنگ امروز را با دوست داشتنش من رقم بزنم امروز را برای او دوست دارم .
اما راستی دلها چرا می شکنند ؟هوا چرا دلگیر می شود ؟دلها چرا گرفته می شوند ؟اصلا دل کجاست چرا هر چه درد برای دل است ؟مگر به چه بزرگیست این دل که هم ببخشد هم غصّه بخورد هم وفا کند هم جفا ببیند ؟
تمام آرزوهایم زمانی سبز می گردد
که تو یک شب بگویی دوستت دارم
تو می دانی ،غروب آخر شعرم پر از آرامش دریاست
و من امشب قسم خوردم تو را هر گز نرنجانم
به جان هر چه عاشق توی این دنیای پر غوغاست
قدم بگذار توی کوچه های قلب ویرانم
بدون تو شبی تنها و بی فانوس خواهم راند
دعا کن بعد دیدار تو باشد وقت پایانم
کلمات کلیدی:
توای ساغر هستی به کامم ننشستی
ندانم که چه بودی ندانم که چه هستی
دربزم من شکسته ای درکام اونشسته ای
نوشی تو بر سنگین دلان زهری به کام خستگان
من همان اشک سردآسمانم نقش دردی به دیوارزمانم
بی سرانجام و بی نام ونشانم چون غباری به جا از کاروانم
تنهاترین تنها منم سرگشته و رسوا منم
آه ای فلک ای آسمان تاکی ستم بر عاشقان
بشو تو فریاد مرا آه ای خدای مهربان
عشق تو خوابی بود وبس نقش سرابی بود وبس
این آمدن این رفتنم رنج و عذابی بود وبس
ای فلک بازی چرخ تو نازم بی گمان آمدن تا که ببازم
ای دریغا که شد چشم سیاهی قبله گاه منو روی نمازم
کلمات کلیدی:
لحظه ها گذشتتند تا رسیدیم به اینجا به امروز ؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!
نوزده سال پیش تو این روزا از دست یکی بدجور عصبانی بودم یکی که با اومدنش اول حسودیم گل کرد امابعد شد تنها پناه دل بی کسم تنها پناه بی پناهی هام یکی که سنگ صبورم شد و هم دمم .با اومدنش همای سعادت رو بام کلبه ی حقیرم نشست وبهارانم شکوفه بارون وپاییزهام رنگارنگ تر شد
تازه حالا می فهمم برگهای پاییز برای چی خیلی بی پروا خودشونو به زمین می رسونن .......؟
تا جای پای پاکشو بوسه بدن .تازه حالاست که دلم می خواد دوباره باهم بریم یه جای دور و غروب و طلوع رو با هم ببینیم .دختر پاییز با اینکه تو فصل غربت لحظه ها اومد اما دلش بهاری و شکوفه بارونه وقتی هست صدای خنده هاش سکوت و غم رو از خونمون دور می کنه وقتی هست غما و تنهایی ها جرات ندارن به من یکی نزدیک بشن .
دختر پاییز وقتی اومد شد عروسک کودکی هام و همدم دردای پایان ناپذیرم .
متولد ماه مهر که اومد پاییز برام یه جلوه ی دیگه گرفت با همه ی غربت و غمش برام مفهوم تازه ای پیدا کرد .
از اون سال سرد تا حالا هر سال تو این روزا سر به آستان پاک حضرتش به خضوع می برم و شکرش می کنم که یک سال دیگه مهربونم رو سالم نگه داشته تا در میون خوبی هاش غرق بشم .
گلکم سلام :
حالا روزگار فاصله ها بین ما انداخته فرسنگها :
تو کجا دیار غربت کجا ؟من و تو کجا جدایی کجا ؟
کجایی که ببینی دیوار تنهایی روی سرم آوار شده ؟کجایی که ببینی دارم زیر بی کسی ها له می شم ؟بی معرفت مگه قرار نذاشتیم باهم باشیم با هم بریم چرا تنها پریدی؟ چرا تنهام گذاشتی ؟ مگه نمی دونستی بی تو کم می آرم تو تموم لحظه ها ؟
رفتی و شادی رو هم با خودت بردی دلم تنها شد تنهای تنها میون یه عده آدم چوبی و مترسکای رنگی دلم شکست زیر بارون حسرت و تنهایی وغم .خودم له شدم شکستم میون رنگ و ریا .
بی وفا این بود رسمش؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
از گلایه ها که بگذرم اول اول که نه آخر آخر بزار بگم منت بر سر تقویم گذاشتی وپاییز رو شرمنده کردی مهر رو سرافراز و 28رو یک عمر خجالت دادی 28مهر رو با نوزده شاخه گل رزبهت تبریک می گم تولدت مبارک عشقم پناهم خواهرم همه کسم تولدت مبارک .
نمی دونم سال دیگه این موقع کجایی و کجام. هستیم که دوباره بهت بگم تولدت مبارک یا نه ولی یادته پارسال کی و کجا گفتم تولدت مبارک ؟می بینی نازنینم روزگار چه بازی ها داره ؟؟
چون دوری نمی تونم برات کیک و شیرنی که خیلی دوست داری بفرستم پس برات عکسش رو می زارم
تو هم تو خیالت شیرینی شو مزه کن شمع ها شو فوت کن منم برات دست می زنم دورا دور صورت ماهت رو می بوسم
کلمات کلیدی:
وقتی که برگی روزمین می افته
حس می کنم گریه ی بی صداشو
حس می کنم چی می گذره تو قلبش
وقتی می بینه مرگ لحظه هاشو
آخه منم یه برگ خشک وزردم
که بی صدا یه عمره گریه کردم
وقتی باچشمام می بینم که یک برگ
سیلی بی جا می خوره از تگرگ
پا می زاره خزون به باغ دلم
باز کلاغا سر می دن آواز مرگ
یخ می زنه تو سینه قلب خونم
آخه من از تبار این خزونم
وقتی که پر پرمی شه گل تو گلدون
خالیه از کبوترا آسمون
حباب بغضم تو گلو میشکنه
ابرچشام دوباره می شه بارون
کبوتر دلم به فکر کوچ
برای من زندگی سرد و پوچ
کلمات کلیدی:
دلتنگی شبانه هایم با اعتماد آب شد وخستگی روزهام با اعتماد خلق جوی اشکم با اعتماد جاری شد قلبم با اعتماد سنگ و وجودم با اعتماد یخ .
از این کلمه متنفرم با تمام وجودم . قسم می خورم که دیگه باورش نکنم که دیگه تکرارش نکنم برگم به دست باد من برگ ولی از من به شما نصیحت به همه ی اونایی که مقاومن واستوار بادن وبارون اگه حس می کنی قویترین احساس روی زمینی بازم اعتماد رو هجی نکن باور کن کثیف ترین و دورنگ که نه چند رنگ ترین کلمه ی عالمه فقط به دل خودت نه اصلا به دل خودت هم اعتماد نکن به اشکهای خودت هم اعتماد نکن اصلا اعتماد رو تکرار نکن حتی به اعتماد اعتماد نکن .
به هیچ کس راز دل نگو دخترک
به هیچ کس نگو که دل بسته ام به تو
به هیچ کس نگو که عاشقش شدی
نه، نه ،نگو
نه، نه، به هیچ کس اعتماد نکن
به هیچ کس نگو که یک شبی کنار پنجره گریه کردی از خاطرش
به هیچ کس نگو که از دیدنش سرعت قلبت از ثانیه جلو می زند
به هیچ کس نگو که روزها گذشت و پیر شدی در انتظار دیدنش
به هیچ کس نگو به هر دری زدی برای باز دوباره دیدنش
به هیچ کس حتی کسی که چتر شد زیر باران برای تو
به هیچ کس حتی کسی که گفت عاشقت شده است
به هیچ کس حتی کسی که نیمه شب برای تو شعر گفته است
به هیچ کس حتی کسی که گفت از بی اعتناییت دلم شکسته است
شک نکن او روزی با تمام عشق رها می کند تو را
نه نه کسی به احساس پاک تو که مثل یک گل شکفته است توجهی نمی کند
آری گل تازه شگفته ات به دست عابران چیده می شود
یا که زیر پایشان مثل یک علف لهیده می شود
دیدی که گفتم به هیچ کس اعتماد نکن
پس اگر اعتماد کردی و عاشقش شدی و قلب تو شکست گلایه ای نکن
می رم شاید برای همیشه شاید هم تا مدتی
حالا مثل یه برگ خشکم که تو دست باد پاییز به هر طرف پرواز می کنه شاید پرواز حس قشنگی باشه ولی وقتی مقصد معلوم نباشه ترسناکه
کلمات کلیدی:
گاهی بخوان زدفتر شعرم ترانه ای
بنگر که غم به وادی مرگم کشانده است
تنها مرا به تشنه ی طوفان من مبین
ای بس حدیث تلخ که نا گفته مانده است
گفتم ز سر نوشت بیندیش و آسمان
گفتی غمین مباش که آن کور و این کر است
دیدی که آسمان کر و سر نوشت کور
صد ها هزار مرتبه از ما قوی تر است
کلمات کلیدی:
ترا با اشگ خون از دیده بیرون راندم آخر هم
که تا در جام قلب دیگری ریزی شراب آرزو ها را
به زلف دیگری آویزی آن گلهای صحرا را
مگو با من مگو دیگر مگو از هستی و مستی
من آن خودرو گیاه وحشی صحرای اندوهم
که گلهای نگاه و خنده هایم رنگ غم دارد
مرا از سینه بیرون کن
ببر از خاطر اشفته نامم را
بزن بر سنگ جامم را
مرا بشکن مرا بشکن
تو سر تا پا وفا بودی
تو با درد اشنا بودی
ولی ای مهربان من
بگو آخر که از اول کجا بودی ؟؟؟؟؟؟؟؟
کنون کزمن بجا مشت پری در آشیان مانده
و آهی زیر سقف آسمان مانده
بیا آتش بزن این آشیان این بال و پرها را
رها کن این دل غمگین تنها را
ترا راندم
که دست دیگری بنیان کند روزی بنای عشق و امیدت
شود امید جاویدت
ترا راندم
ولی هر گز مگو با من :
که اصلا معنی عشق و محبت را نمی دانم
که از چشمان تو نقش غم و دردت نمی خوانم
ترا راندم
ولی آن لحظه گوئی آسمان میمرد
جهان تاریک می شد کهکشان میمرد
دورن سینه ام دل ناله می زد
باز کن از پای زنجیرم
که بگریزم بدامانش بیاویزم
باو با اشک خون گویم :
مرو من بی تو می میرم
ولی من در میان هایهای گریه خندیدم
که تو هر گز ندانی
بی تو تک شاخه ی عریان پاییزم
دگر از غصه لبریزم
درین دنیا بمان بی من
برای دیگری سر کن نوای عشق و مستی را
بخوان در گوش جان دیگری آوای هستی را
توای تنها امیدم
بی من از آن کوچه ها بگذر
مرا یکدم به یاد آور
بیاد آور که میگفتم :
بیا امید جان من
بیا تن را زقید آرزوهایش جدا سازیم
بیا میعاد خود را بر جهان دیگر اندازیم
بیاد آور که اکنون بی تو خاموشم
زخاطر ها فراموشم
ویک تک لاله وحشی
بجای لاله بر گور دل من
روشنست اکنون
کلمات کلیدی: